که بعد این همه سال
اسب باسمهای ندانسته باشد
که جز میخ نحیف
و مفتول زنگزدة پشت قاب تختهای
چه چیز او را
از خرامیدن در چمنزار خیس
باز میدارد
چگونه است پس آیا
که با هر نسیم و لنگر خفیف
باز هم از دیوار
تصوری از صدای خفة یورتمه میتراود
8 دی 1387
چه شوقانگیز است
هر دو
در بستری غنوده
و بنا نباشد اتفاقی بیفتد
و بیفتد...
چه انتظار اميد داری؟
كم ديدهای مگر
خط-دودهای لرزهبراندام نازك را
كه سقف كلبهای گرم
در افق سرد روبهرو را
نويد ميدادند؟
كم چشيدهای مگر
طعم هراس را
در نزديكشدن ذغالينِ حجمی سياه
«آتشزدة سوختهای»
با «در و ديوار به هم ريخته»اش؟
كم خواندهای اين بيت را، ميدانم.
و باورش نداری، بخوان:
«مَرد، آن در كه اميدش بگشاد،
با بيابان هلاكش ره بود»(*)
چه انتظار اميد داری؟
به پشت سرت هم بنگر!
يكم آذر 1376
(*) «در فروبند»، نيما
در این تالار،
صدها پرده نقش پرمعما را،
به گوش خود شنیدستم.
از هر نقش فریاد هزاران طرح،
از هر طرح آواز هزاران رنگ،
از هر رنگ نجوای هزاران سایهروشن را،
به گوش خود شنیدستم.
و پرسیدم-
از آن نقاش كور شهر تاریكی نپرسیدم
من از این نقشها پرسیدهام تكتك-
«نمیبینم شما را من،
مگر اینجا تماشاخانة پژواك تنهایی است؟!!»
... و تا امروز،
جز نور سیاه یك سكوت ژرف، اما،
پاسخی دیگر ندیدستم!