۱۳۸۷-۰۳-۰۳

خيس

من امروز با شوق در كوه جامی
ز باران پاييز را سر كشيدم
و رويين‌تن و شسته‌جان و سر و دل
به رؤيای پرواز خود پركشيدم

از آن چشمه‌هايی كه كور است اينجا
من آنجا هزاران پر از آب ديدم
چو عيسی كه درمان كند چشم خشكی
به مژگان نوك پنجة تر كشيدم

زلال از شب مرده می‌ريخت هردم
رگارگ ميان شن و خاك می‌شد
از آن رشته‌ها بافتم اين حرير و
ردای بلورين كه در بر كشيدم

كنون در ميان شمايم دوباره
ز بيداری نيمه‌شب بازگشته
چه خوش بود و گيرا شراب جوانی
كه از جام ابرين به ساغر كشيدم

تهران، 19 مهرماه 1377

هیچ نظری موجود نیست: