۱۳۸۷-۰۳-۰۳

نمی‌گريم

نمی‌گریم به حال تو سرشكم را
كه همچون شوره‌ریگی
لابه‌لای موج‌های خشك رخسار حزینت
خاك خواهد شد

فرومی‌بلعم آهم را
كه چون طوفان سوزانی
میان پرّه‌های ساكنِ استاده بر ویرانه‌های آسیایت
باد خواهد شد

تو اقیانوس‌ها كابوس بی‌انجام و رؤیاهای بدفرجام در عمق سرابت زیر سر داری
و شب
هنگامة آذین بزم كهكشان در خواب بی‌فردای سنگت سرد می‌میرد

نمی‌گریم...
به خاكت داده‌ام پشت و نگاهم غرقة آبیّ‌ِ طعن‌آلود بشكوهی‌ست
گسترده بر این بی‌آبیِ خاشاك‌زارِ ریشه در هر باد

كوچ پنبه‌زار ابرهایت می‌برد با خود غریو آرزوهایم و اندوه خموشم را
به سوی ارض ناموعود و موهومِ شمیم شاخة زیتون و ناز ساقة گندم

تهی از من
تنم نقشی‌ست پهن‌افتاده بر شیب بلندی‌های لرزان‌پای و
آشوبی فروغلتیده در گودال پستی‌های لغزانت

نمی‌گریم...
كنون از پای افتاده‌ست رقص شعلة نمناك چشمانم
و دیگر دیدگان تشنه را
با هیبت لم‌یزرع لوتت ستیزی نیست

گوشم را به پژواك سكوتت می‌سپارم
آنك آوایی
كه نه گفتار و نه حرفی‌ست
پنداری‌ست وهم‌آلوده كز كنه وجودم خیز می‌گیرد:

گریزی نیست
در این‌جا و در هر ناكجا
در قعر شن‌های روانم
كژدمی در حلقة افسوس‌ها و غبطه‌ها
بر سوزش زخم قفایش با سماجت نیش می‌ساید
و تمساحی به حالش اشك می‌بارد

نمی‌گریم...
دو دستم را به صورت می‌كشم
گویی تیمم با سرابت
تا خمار تلخ‌نوشی را
به تلخابی كه خواب از خفتة بیدار بستاند
ز جام خالی و سرخ نگاه خسته برشویم

نمی‌گریم...
مرا با نیمة سرگشتة خویشم ستیزی نیست
وز هم‌راهی زار و پریشانش گریزی نیست

گِرد واحة مقدورها و نامقدّرها
چو پرگاری كه نه با گِردی خط افق كاریش
پا را می‌كشم از سایه‌ام تا سایه‌ای دیگر

نسیمی بی‌رمق از یك تبسم
روی لب‌هایم كه خشكیده‌ست می‌لغزد:
نمی‌گریم به حال خویش

13 خرداد 1380

هیچ نظری موجود نیست: