۱۳۸۷-۰۳-۰۶

نامکان

شهر زلازل

شهر کلنگی‌های نوساز
و تمدن‌های چهل‌ساله

شهر اسراف و اتلاف
زرنگی‌ها و درجازدن‌ها

شهر نارواداری رایگان
اخم‌های تلخ و لبخندهای مغموم

شهر عصبیت
قهقهه‌های بی‌نشاط

ای ناشهر! ای نامکان!
در انفرادی خانه‌ها
در حسرت آسایش شهرنشینی
پیرمان کردی

6 خرداد 1387

۱۳۸۷-۰۳-۰۳

گفتگوی تمدن‌ها

«کسی در زد؟»
کرومانیون اول پرسید
«در غار که باز است...»
کرومانیون دوم گفت
«اگر از این آدم‌مدرن‌های جهان سوم بود
بگو ببخشید،
جان‌کهنه‌هامان را خودمان هنوز لازم داریم»

31 اردی‌بهشت 1387

قبلاً هم گفته‌ام انگار

گلة پسران نودبیرستانی می‌گذرد
با نگاهی
که گاه مردانه است
گاه دختربچگانه
و در همه حال
پروانه‌وار بر سطح جهان می‌نشیند و برمی‌خیزد
اما قطرات شهد را
از اعماق گل می‌نوشد...

مشخصاً
دارم مغز می‌ترکانم این بار

به قدری در گذشته بوده‌ام
و در گذشته نیز
به قدری بوده‌ام
که آرزو می‌کنم
حال و زین پس
باشم فقط بالاخره

ته گل اطلسی را
جایی میان دندان، لب و زبان بگیرم
باوری از شیرینی را مک بزنم
و در سکوت
سکوت
سکوت...
تماشا کنم
پروانه‌ها را

کلام
فقط به کار خاطره‌گفتن می‌آید

29 اردی‌بهشت 1387

سوار بر گورخر

به رامین ده‌دشتیان

سفید روی سیاه می‌گویم:
مجالی برای همی‌مردن نمانده است
می‌دانم که زندگی
ناگهان در لحظاتی
به سراغم خواهد آمد

پس حرف‌ها را باید گفت و رفت

واژه‌ها
غبارِ در قفای سوار شبروند
که آهسته فرو خواهند نشست
و بر روی صندلی‌ها
میزها
و فرش کف این اتاق
معنا خواهند یافت

راستی!
راه‌راه‌های گورخر
سفیدند یا سیاه؟

23 اردی‌بهشت 1387

در زیر کلاه تنهایی

انزوای غریبی است:

کلاه‌خودهای ذهن متعارف را
که بر نرمای روح نامتعارف آدمیان
پینه بسته است
لمس می‌کنم
بی اشمئزاز یا اکراه
تا سرحد نوازش

و تا آنجا که بازمی‌شناسم حتی
بر نرمای نامتعارف آستر کلاه خود
پینه‌هایی را
که روحم را می‌زند

چون توأمانی غریب
من نیز با خود
در میان این همسانان نایکسان
زندگی را
به تنهایی
گام می‌زنیم
به دنبال کلاه‌های ماهوتی!

20 اردی‌بهشت 1387

در جستجوی تک‌سایه

این خوانچه نیست که بر سر نهاده‌ایم
فرسوده تن‌کشی است
بر آن شمع خامُشی
در قاب آینه‌ای خالی از نگاه

وینان که از پی ما ریسه گشته‌اند
عادات و خاطرات و هراسِ جدایی‌اند
کور و کرانِ هیاهوگری که مست
بر پاکشان خستة ما رقص می‌کنند

در انتظار جرعه‌ای از آن سراب عشق
خورشید می‌دمد و پیر می‌شویم
زین رهسپاری بی‌هم کنارِ هم

تک‌سایه‌ای کجاست در این خشکزارِ پهن
تا زیر آن به زمینش فرونهیم
این خوانچه را
که در آن شمع خامُشی است
با قاب آینه‌ای خالی از نگاه

3 اردی‌بهشت 1387

کاکتوس

کاکتوس شده‌ام
سگ‌ها
از ترس جراحت
به من نمی‌شاشند
همة ته‌فراموشی‌ها را سر کشیده‌ام
همة ته‌لبخندها را دود کرده‌ام
اما یگ گل‌های ریز خوشگلی دارم
که نمی‌دانم کی باز خواهند شد

24 فروردین 1387

رِکلام

درِ گنجة ریا بازِ باز است
جبّة حاشا درازِ دراز است
پیردختران نوجوان شهر
در هدفونِ گرامافون‌هاشان
دنیایی از راز است
جای هیچ شکوه نیست
همه‌چیز نازِ ناز است

10 اسفند 1386

درخت زیبا

وَه!
درختی چنین زیبا
با برگ‌های رنگارنگ
چه می‌کرد در این برهوت اگر
بر شاخه‌های خشکش
رؤیاهایم را
دخیل نبسته بودم، من؟

4 اسفند 1386

ما یا صدا

صداها می‌آیند
تک به تک
یا چند به چند

و صداها می‌روند
گاه ناگهان همه با هم

صدا اصولاً نمی‌ماند

ماییم که می‌مانیم
تنها!

8 بهمن 1386

هیچ یک با هم

دختر
ایرانی بود یا می‌نمود

با چشمانش
که میان ابر اخم
و شبنم یک لبخند
به نزدیکتر زآنچه می‌دید
و دورتر زآنچه در خیالش بود
می‌نگریست

و قلبش
که دو دهلیز داشت
هر یک برای نیمة دیگر دلش...

دختر
هر چند ایرانی می‌نمود
اما ایرانی بود!

27 دی 1386

بازی 10

بازی، قمار نیست:
قایق کوچکی است
که جزیره‌وار
بر رودخانة آرام سُر می‌خورد.
قمار،
کشتی گران‌بهایی است
که چوب‌پنبه‌وار
تلاطم توفان را می‌جوید.

در پایان هر سفر دریایی
(اگر بندری باشد!)
بازنده‌ها به میخانه می‌روند
برنده‌ها به کاباره.
اهل بازی
فقط قایق عوض می‌کنند!

یکم بهمن 1386

مرمّت

در خود نشسته‌ای
دست در حلق فروکرده
و گره‌هایی را که
امعاء و احشائت را در هم کرده است
کورمال‌کورمال لمس می‌کنی
امیدوار که قدری شُل‌تر شوند

خلسة غم‌انگیز شیرینی
وجودت را فرامی‌گیرد
که دیگرانش افسردگی بنامند شاید
تو بر آنی که مرمّت است

5 دی 1386

آه!

در دیدگان من
عطشی اشک‌گونه می‌خشکد
وآن لمحه‌های نادر آسودگی ناب
از هیچگاه - آه! که – هیچ‌گاه فزونی نمی‌کند!

9 آذر 1386

مجال

کاکلی‌ها
لای میله‌های نگاه مضطربت
تا آخر
شادمانه پَرپَر زدند...

قناری‌ها
در گلوگاه سلاخ یقین‌هایم
از فراقِ فراق
خموش گریستند...

عشق را، باری،
زبانِ سخن بود؛
در این همهمه، اما،
مجالِ سخن
کم بود!

5 مهر 1386

بومرنگ

خواهران و برادران
با هم
کودکی می‌کنند
از هم
جدا می‌شوند
تا به مردان و زنانی دل ببازند
و با آنها
جوانی بیاموزند و همسری کنند
تا آنجا که
خواهر و برادر میان‌سالی‌‌شان شوند
و عاقبت شاید
یاد بگیرند
چگونه می‌توان
در کنار هم
جدا جدا
کودکی کرد

2 آذر 1384

دایرة قسمت

بهترین دهندگان
از نداشتگانند

و بدترین تباهندگان
از دارندگان
که گاه نیز
نگاه‌دارندگانی‌اند
از سرِ سیری

گروه دیگر
شاعرانند!

1 آذر 1384

وقایع غیرمترقبه

سد پیش از آن که فروبشکند
شکسته بود
سرریزِ اشک
ز پیمانه‌های پلک
دیری به قعر بغض تب‌آلود
می‌تپید...

6 مهر 1384

بازی 9

با این همه عکس یادگاری
می‌گویی
در این شهر بی‌کافه
چه باید بکنم
عکس‌ها را بُر می‌زنم
پشت میز آشپزخانه
روبه‌روی خودم می‌نشینم و
تو که بازی نمی‌کنی
برای خودمان ورق می‌کشم
دست‌های گذشته
یک عیب بزرگ دارند
همه‌شان
قبلاً
یک‌بار بازی و تمام شده‌اند
من می‌روم
تو هم هر وقت تمام شال‌گردن‌ها را بافتی بیا
برویم با بچه‌های کوچه‌های این شهر بی‌کافه
اگر هنوز بلد باشند
الک‌دولک بازی کنیم

12 شهریور 1384

سه بوزینه

هیچ‌کس نمی‌داند
هیچ‌کس
که این روزها چه می‌گذرد
نه تاریخ‌نگار گنگی که خواهد آمد
نه پیشگوی درگذشتة نابینا
و نه روانکاو من
که ناشنواست
محشری است!
هیچ‌کس نمی‌داند که این روزها چه می‌گذرد
هیچ‌کس

29 مرداد 1384

بازی 8

بندبازی می‌کنم
یعنی معلق در هوا
با بند
بازی می‌کنم

لنگه‌جورابی
که با یک گیرة چوبی
به زیر انحنای بند لَختی
بند هستم

خالی از رؤیای رقصِ چابکِ آزاد از هر بند
خالی از سراب گام‌های نرم بر هر بند...

اکنون
من معلق در هوا
با هر نسیم و باد
با این گیرة چوبی
و با این بند
بازی می‌کنم

21 تیر 1384

اندوهِ مبتذل

از اینجا و در این لحظه
گذشته چه محتوم می‌نماید

در غبار ویرانه‌هایِ قصری ماسه‌ای
که در وزشِ غروبِ یک ساحلِ پاییزی
از کف‌آلودگیِ امواج بر جا مانده باشد

و بر تخلخل اندام فرساییدة تندیسی
که خود اشک‌هاش شسته باشند و
جزام‌وار خورده باشندش

گذشته بر دیگر-نبودنِ خویش پا می‌فشارد
نابودیِ محتوم، مکرر و اجتناب‌ناپذیرش را به نظاره می‌گذارد

قصری که هربار از یک گوشه ویران شود اندوه‌زاست
و اندامی که از اول‌روز برای منهدم‌شدن زاده شود

اندوهی محتوم، بدیهی و به ناچار همواره مبتذل

2 اردی‌بهشت 1384

بازی 6 و 7 !

مطمئنی که همة مهره‌ها را چیده‌ای؟
سفید اول بازی می‌کند
بعد سیاه بازی می‌کند
حالا خاکستری بازی می‌کند
سفید لبخند می‌زند، سیاه اخم می‌کند، خاکستری بازی می‌کند
سفید قلعه می‌رود، سیاه قربانی می‌دهد، خاکستری بازی می‌کند
سفید گیج می‌شود، سیاه کیش می‌دهد، خاکستری بازی می‌کند
سفید واگذار می‌کند، سیاه پیروز می‌شود، خاکستری بازی می‌کند
سفید انتقام می‌گیرد، سیاه خیانت می‌کند، خاکستری بازی می‌کند
سفید شعار می‌دهد، سیاه شیهه می‌کشد
بازی طولانی شده است، خاکستری به خواب می‌رود
سیاه مات می‌شود، سفید مبهوت می‌شود، هیچ‌کس بازی نمی‌کند
مطمئنی که نمی‌شود دوباره مهره‌ها را چید؟

30 فروردین 1384

بازی 5

آدم‌های عجیبی‌اند
موسیقی و ساز را بازی می‌کنند
دکمة دستگاه صوتی-تصویری هم
چون اسمش بازی است
هر نوار و صفحه‌ای را
حتی اگر نطق سیاسی رویش ضبط شده باشد
بازی می‌کنند

ما چون از دیرباز اهل عرفان و فرهنگ‌ایم
ساز را می‌زنیم
جایش سخنرانی را پخش می‌کنیم
ولی، خب، خیلی چیزهای دیگر
از جمله عشق را
بازی می‌کنیم

12 فروردین 1384

بازی 4

انگشت‌هایم تكان می‌خورد
نمی‌دانم من هستم
یا خرگوش و كلاغ روی دیوار
آن فیل و اسب
آن سه با یك و مهره‌های خانة افشار
سرباز، نه و آس خشت
كه دارند با من بازی می‌كنند

اما از یك چیز
مطمئنِ مطمئنم
تاریخ را شاید نه
اما آینده را من خواهم ساخت
با نیروی اراده و عقل
و به این بركت قسم اگر بخواهم مسخره كنم

19 بهمن 1383

بازی 3

برنده آنان كه می‌توانند
ورای آخرین ورق
ورای آخرین مهره
بازی را ادامه دهند

و بازنده آنان
كه از پیش از آغاز هم
می‌خواهند بازی را ببرند

بازی را كجا می‌برید؟!...

7 بهمن 1383

بازی 2

بازی‌ها باید
دست‌كم سه‌نفره باشند

چرا در شطرنج، عشق و كُشتی
نباید بشود چند حركت «جا رفت»
و بازی را فقط تماشا كرد؟

بازی‌ها
(برای تداوم خودشان می‌گویم!)
باید همه سه‌نفره باشند
یا بیش‌تر

25 دی 1383

پرسش

فیزیك و ریاضی را
گمانم خودمان هم می‌توانستیم یاد بگیریم
نمی‌دانم چرا بیشتر
بازی را یادمان نمی‌دهند؟

15 دی 1383

شب سال نو

همین كه هیچ چیز مثل هیچ وقت نیست
همین كه دیگر نمی‌توان تمام شب زیر باران قدم زد
همین كه تقریباً برای تمام بوها خاطره‌ای در سر هست
همین كه لطف می‌كنند و دیوانگی‌ها را مزاح تلقی می‌كنند
همین كه وقت نمی‌شود همه را برایت بشمارم
همین است كه مثل باد
وقتی سوار بر دوچرخه
سرازیری را پایین می‌رفتیم
در گوشم صدا می‌كند

12 دی 1383

حلزون

نه! نایستاده‌ام!
حلزون كه دیده‌ای؟!
دو چشم بزرگ برایش بگذار
و دو گوش بزرگ‌‌تر
(دهان لازم نیست!)
آن خانة پیچ‌پیچی مسخره را بردار
(قلبم گرفت!)

نایستاده‌ام!
دارم از تمام دنیا عكس می‌گیرم
با چشمان بزرگم
و باران را بر سطح برهنة پوستم
می‌نوشم
و می‌توانم گوش‌های بزرگم را
بر حرف‌های چرندت ببندم

دارم بر سطح زندگی سُر می‌خورم
گیرم راه نروم
حلزون كه دیده‌ای؟!
17 آذر 1383

باران

خنده یك دَم می‌درخشد
در عوض
حفره‌های یاد گویی
تا ابد نمناك می‌ماند

تُف بر این طنز زمخت‌ات
روزگارِ لوس!

17 آذر 1383

وصیت

جرقه‌های طنز چه خاموشند
آن گاه که داس بزرگ
لبخند سیاهش را
بر جان‌های مضرس ما تیز می‌کند

از هم‌اکنون در خاطره‌هاتان
بر سنگ شفاف و سبکی به رنگ آبی روشن
برایم به خط نارنجی غروب بنویسید
در این مکان، تنها خنده، آشتی، هدیه، دوستی، شوق، رقص، آواز،...

آنجا به سراغم بیایید
با هیاهوی مستان سرخوش
پایکوبان شادی کودکانه
و از تنهایی ابدی بیدارم کنید

از هم‌اکنون
لحظه‌هایی که به یادم هستید
لبخند زندگی نوازشم می‌کند
27 بهمن 1382

دلتنگی

می‌گویم
دلم تنگ است
برای آن روزها که نمی‌دانستم
چگونه دلم روزی می‌تواند
برایت تنگ نشود…

سکوتم می‌کنی
آنقدر که مجبور می‌شوم
وسط آنچه نمی‌گویی بپرم
ببین!
مثلاً دارم شعر می‌گویم!
منظور شاعر می‌تواند
هم آن باشد که می‌گوید
هم عکس آن
و همزمان

به هر حال
شاید اگر بودی می‌دیدی
که اینچنین هم می‌تواند دلم برایت تنگ شود
14 بهمن 1382

كوتاه

یك لبخند،
آنجا كه همه‌چیز
رنگ دلتنگی دارد،
هنگامی‌كه همه‌جا
بوی نومیدی می‌آید

زندگی
به همین دشواری است!

20 آبان 1382

تسلیم غیابی

چیزی هست آیا
كه به گفتنش بیرزد؟

یك صفحه كاغذ كوچك سفید دارم
و مدادی
كه سال‌ها می‌تواند بنویسد

كاغذ را سر مداد می‌زنم
و مقابل چشمانت
تكان می‌دهم

چه كار می‌كنم؟!
خب، دارم بادت می‌زنم!...

مژه هم نمی‌زنی؟!
فقط بگو بدانم:
كی از این قاب بیرون خواهی آمد؟
14 مرداد 1382

كشف مجدد

هیچ چیز این هوا
به بعدازظهرهای تابستان نمی‌ماند
و هیچ چیز این مكان
به كوچه‌های كودكی

جز شاخة كوچكی
كه در انتهای نگاه محو من
خاك را می‌جورد
و گنگی صداهایی
كه در خلوت سكوت
رسوب می‌كنند و می‌ماسند

و این كشف بزرگ
كه تپش قلب
لحظه‌های تنهایی را می‌شمرد
31 تیر 1382

دو معشوقانه

-1-

طلب‌ها
بازپس‌گرفتنی نیستند

بدهكار خوب
آن است كه
به قدر وسع‌اش می‌پردازد
تا كمی از رضایت تو را
برای خود خریده باشد

و بهترین بدهكار
آن كه همة دارایی‌اش را
بابت تمام خوشنودی تو روی پیشخوان بریزد
دیگر تو را مایملكی بیش نیست

-2-

از تك‌درخت سدری كه
در پهنای دشت دور
متانت سبزش را می‌پراكند
چه می‌خواهی؟

از غذای لذیذی كه
در رستوران مورد علاقه‌ات
سفارش می‌دهی
چه می‌خواهی؟

از نوازش گذرای قطره‌های باران یك عصر بهاری چه می‌خواهی؟
از یك فیلم خوب چه می‌خواهی؟
از ابرهای گل‌بهی هنگام غروب آفتاب چه می‌خواهی؟
از روزنامه‌ات چه می‌خواهی؟
از ستارگان آسمان شب كویر چه می‌خواهی؟

و از ناخن‌هایت، موهایت، دندان‌هایت
چه می‌خواهی؟

مرا تا می‌توانی
لاك نزن، شانه نزن، مسواك نزن

مرا
برای هر چه دلت می‌خواهد بخواه

اما برای توجهت
و برای آسودن
فقط انتخابم كن!

24 خرداد 1382

خواب

شاخه‌های جنگل تاریك
كنار می‌روند
تا راه بگشایند
بر زمزمة بداهة محزون ویولونسلی
رمزآلود و سرگشته

تاقی از برگ‌های درهم و مرتفع
نزدیك می‌شود

برهنه بر تخته‌سنگی
در آن میان نشسته
پشت به من
موهایت را شانه می‌زنی

سر كه برمی‌گردانی
نگاهت در نگاهم خیره می‌ماند

در آن
نه سؤال، نه ملامت، نه تأیید،
نه اضطراب، نه توقع، نه طرد،
شاید تنها نسیمی از شادی آمیخته به پذیرش،
سایه‌ای از شگفتی و كنجكاوی...

دستت از حركت بازایستاده است
شانه نیز لابه‌لای گیسوانت
و زمزمة ویولونسل،
ناتمام

از ورای چشم‌انداز صامت و ساكن
سپیدة خاكستری روز معمولی دیگری
در كش و قوس خمیازه است

آنقدر نگاهت می‌كنم
تا چشم باز می‌كنی:
سلام،... خوب خوابیدی؟...

چشمانم را هم می‌گذارم:
عین بچگی‌های روستروپوویچ!...

16 خرداد 1382

دگردیسی

بلورهای ستارگان شبِ سرد
در صبح بهار
آب می‌شوند
و قطره‌های روز گرم
در غروب پاییز
به دریای شب می‌ریزند

11 خرداد 1382

گریز

چرا دیگر دروغ نمی‌نویسی؟!

آخر دیوارهای اتاق دیدم را كور كرده‌اند
دیوار جریان آب را سد می‌كند
میله‌های پنجره را هم خزه گرفته است...
فكر می‌كنی بتوانم تور وسیعی بشوم
با حلقه‌هایی درشت
در مسیر آب؟...
نه! طاقت تقلای ماهیان را هم ندارم
آیا هنوز در رودخانه‌ها سرخس می‌روید؟
هان! این شد یك حرفی!
این را دوست دارم:
كه مثل شاخة نرمی در آب برقصم

دیدی چه آسان بود
از این اتاق بسته
به آب‌تنی رفتن؟!

خب! این هم دروغی دیگر!

2 اردی‌بهشت 1382

یك‌چند...

لوكوموتیو را خاموش كرده‌ام
قطار ایستاده
و من مدتهاست منظره
اطراف را تماشا می‌كنم

بیژن جلالی
چیزهایی هست
كه می‌خوانیم
و بعد
می‌گوییم و می‌نویسیم

قدری كه زندگی كردیم
باید آن‌ها را دوباره
یا جور دیگر
بخوانیم، بگوییم یا بنویسیم

اگر نبود این چیزها
شاید می‌توانستیم زندگیمان را بكنیم

30 دی 1380

در صبحِ سه روز بعد از برف




عکس: كامران بختیاری



آسمانِ سراسر آبی
پنجة رخشنده‌اش را
به نوازش
در یال سپیدِ كوه
فرو می‌كند
و بر اشك یخ‌زدة سنگ
بی‌اختیار، بی‌مویه و بی‌حركت
باز نور جاری می‌شود
چه لغزنده است دلجویی!...


دركه، 25 دی 1380

پشت و رو

هر گاه نگاهم
به تكه‌هایی از من می‌افتد
كه در گذشته جا مانده است
كش می‌آیم و نازك می‌شوم

برای همین است شاید
كه انسان‌ها
در پس جمجه‌شان
چشم ندارند!

2 آذر 1380

ديدار در آيينه

در یك پلك‌زدن
و از لابه‌لای مژه‌هاست
كه ناگاه
كودك سَرَك می‌كشد
در هیئت خیال و خاطره نه
در لباس و چهرة امروز

نگاهی از سرزمین عجایب
دزدانه زل می‌زند
با چشم‌خنده‌ای كه یعنی
خوب نیست آدمِ بزرگ به بچگی‌اش خیره شود

غَمض عین و چشمَكی به مسافر قاچاق...

كشتیِ دیده آسوده‌خاطر
بر امواجِ صیقلیِ دریاچة یخ می‌لغزد

تا این فرشتة نگهبان هست
سفر بی‌خطر است!

23 آبان 1380

تمنّا؟

تك‌درخت‌های مغرور!

راست ایستاده‌اند
به گونه‌ای كه انگار
هرگز قرار نیست به جایی تكیه دهند!...

و قد می‌كشند سال‌ها
با اعتماد غریزی
و یقین اجدادی‌شان
به این كه همواره
تكیه‌گاهی هست...

قامت‌های رعنای بلاهت!

13 آبان 1380

من منم

برای نوید

مگو كه چه باید كرد
یا چه نباید
بگو كدام نكرده‌ات را غبطه می‌خوری
یا كدام كرده‌ات را
تا دل‌آسوده‌تر بگویمت
و مطمئن‌تر شاید
كه چه می‌كنم
چه می‌توانم
چه می‌دانم
چه می‌خواهم
و چه نمی‌توانم
تا كمی بیش‌تر بدانی شاید
كه چه نمی‌دانم

12 تیر 1380

واقعه

در امتداد خنك آسودگی ملایمی
كه درونم جاری بود تمام روز
پسربچه‌ای از تاب رها شد ناگاه
و همه‌چیز در گودی ذهنم چرخید چند بار
تا خواب در هم فروكشید مرا

2 تیر 1380

نمی‌گريم

نمی‌گریم به حال تو سرشكم را
كه همچون شوره‌ریگی
لابه‌لای موج‌های خشك رخسار حزینت
خاك خواهد شد

فرومی‌بلعم آهم را
كه چون طوفان سوزانی
میان پرّه‌های ساكنِ استاده بر ویرانه‌های آسیایت
باد خواهد شد

تو اقیانوس‌ها كابوس بی‌انجام و رؤیاهای بدفرجام در عمق سرابت زیر سر داری
و شب
هنگامة آذین بزم كهكشان در خواب بی‌فردای سنگت سرد می‌میرد

نمی‌گریم...
به خاكت داده‌ام پشت و نگاهم غرقة آبیّ‌ِ طعن‌آلود بشكوهی‌ست
گسترده بر این بی‌آبیِ خاشاك‌زارِ ریشه در هر باد

كوچ پنبه‌زار ابرهایت می‌برد با خود غریو آرزوهایم و اندوه خموشم را
به سوی ارض ناموعود و موهومِ شمیم شاخة زیتون و ناز ساقة گندم

تهی از من
تنم نقشی‌ست پهن‌افتاده بر شیب بلندی‌های لرزان‌پای و
آشوبی فروغلتیده در گودال پستی‌های لغزانت

نمی‌گریم...
كنون از پای افتاده‌ست رقص شعلة نمناك چشمانم
و دیگر دیدگان تشنه را
با هیبت لم‌یزرع لوتت ستیزی نیست

گوشم را به پژواك سكوتت می‌سپارم
آنك آوایی
كه نه گفتار و نه حرفی‌ست
پنداری‌ست وهم‌آلوده كز كنه وجودم خیز می‌گیرد:

گریزی نیست
در این‌جا و در هر ناكجا
در قعر شن‌های روانم
كژدمی در حلقة افسوس‌ها و غبطه‌ها
بر سوزش زخم قفایش با سماجت نیش می‌ساید
و تمساحی به حالش اشك می‌بارد

نمی‌گریم...
دو دستم را به صورت می‌كشم
گویی تیمم با سرابت
تا خمار تلخ‌نوشی را
به تلخابی كه خواب از خفتة بیدار بستاند
ز جام خالی و سرخ نگاه خسته برشویم

نمی‌گریم...
مرا با نیمة سرگشتة خویشم ستیزی نیست
وز هم‌راهی زار و پریشانش گریزی نیست

گِرد واحة مقدورها و نامقدّرها
چو پرگاری كه نه با گِردی خط افق كاریش
پا را می‌كشم از سایه‌ام تا سایه‌ای دیگر

نسیمی بی‌رمق از یك تبسم
روی لب‌هایم كه خشكیده‌ست می‌لغزد:
نمی‌گریم به حال خویش

13 خرداد 1380

تراوش

از حلاوت سخن مران
رطبی را كه در دست داری
به دهان بگذار
خوب مزه كن
دوستان، شاید
در هاله‌ای از لذت
كه نگاهت
به جهان می‌پراكند
بیابند هر یك
چیز شیرینی به كام خویش
و شاید هیچ…
آری! سخن مران، مزه‌مزه كن!

بیست و نهم اسفند 1379

خوابگرد

همچو در خواب
كه یك چهرة نامأنوس اما روشن
محو می‌گردد در صورت موهوم كسی
كه نمی‌بینی و می‌دانی كیست
من، چه بسیار، كه در بیداری
گه نمی‌فهمم آن چیز كه می‌بینم چیست
گه نمی‌بینمش و طرفه كه می‌دانم چیست!
بیست و چهارم اسفند 1379

بی‌نشاط بهار

سرهای كوچك و سبز خود را
از لای میله‌های سربی تهران
بیرون كرده‌اند، جوانه‌ها
به هواخوری.

هجدهم اسفند 1379

آرزوی لاك‌پشتی كه در یك بالُن جا مانده بود!

كاش پرواز بلد بودم من
قدر یك سار
و بالم
به سر سبز سپیدار تلنگر می‌زد

پنجم اسفند 1379

بكر، بكر، بكر،… سترون

آویخته از هیچ
افراشته برفراز تهیِ شفاف كاسه‌ای بلورین
دانة زیتون
معلّق
خود را می‌فشرْد

بیستم دی‌ماه 1379

دو آيينه

هر صبح رو می‌شویم
در رود سركش ناهموار
كه آیینة شكسته‌اش
همهمة هیبتَش
و عبور از غلت‌های ناموزونش
می‌خراشد صورتم را
می‌دَرد گوشم را
و واژگون می‌سازد گاه
زورق دیدگانم را

می‌اندیشم
به كسالت‌باریِ نگاهی
كه بر ساحل دریای یخ‌بسته
برنمی‌تابد بازتابی حتی
از پرواز مرغان مهاجر را
مبادا خط بیفتد
صیقلِ سیمینِ چشم‌اندازِ هموارش

20 آذر 1379

شاعر و مُتِشاعر

به الماس نگاه، شاعر
می‌گشاید حفره‌ای
در حباب ازدحام پیرامون
به گستردة خلوتِ مه‌آلودِ شعر.

با انگشت شیشه‌ایم، من
تقعّر این گنبد بلورین را
تقّه می‌زنم
تا كدام‌یك، آیا، ترك بردارد؟…

10 آذر 1379

خزان

مانده است ایستگاه
خالی
از وزشِ دست‌های بدرود.
چنار، برهنه،
در باد
سر می‌جنبانَد.

سوم آذر 1379

سرابِ خيس

من ماهی سیاهِ كوچك هر آب نیستم
خرچنگواره‌ای و بومیِ مرداب بسته‌ام

اسطوره نیستم
جنگاور دلیر صدافسانه نیستم
افسرده نیستم
از دیو و دد ملول و دل‌آزرده نیستم…
از حالِ خویش، فقط، گاه خسته‌ام.

در نرم‌زارِ لای و گِل و جلبك و خزه
بر بستری به سستیِ دوران نشسته‌ام
پابندِ این سرایِ گریز از كمندِ مرگ
حیرانِ پیچ و تاب و تقلایِ زندگی
در جستجوی هیچ مقصد و سامانه نیستم

خورشیدبچگان سمج رقص می‌كنند
با برگ‌های بید به بامِ گسسته‌ام
گاهی به وهم به آب كدر چنگ می‌زنم
وز این تلاش، به جز چند سایه‌برگ
صیادِ هیچ گوهر و دردانه نیستم

در سیلِ لحظه‌ها كه گس و خشك‌مزه‌اند
تر می‌كنم لب از قطرات زلال و شاد
شُرب مدام نیست! ولی سخت دلخوشم
كز این سراب خیس به خشكی نرسته‌ام

خرچنگواره‌ای لمیده به مرداب بسته‌ام
هرچند گفته‌ام:
افسرده نیستم!
دردیم نیست!
فقط گاه خسته‌ام…

26 آبان 1379

ساية سرو

به كامران بختیاری

ماه بر بام شب غزل می‌خواند.
در سبكبالیِ سرودِ نسیم،
ساقة سرو سایه می‌سایید
بر تن نقره‌فام یك دیوار.

ساعتی بعد، چون سپیده دمد،
ماه مرده، نسیم افتاده‌ست.
سنگ، سرد از نگاه تلخ فلق
و فروخفته سایه‌ای به زمین.

18 مرداد 1379

گندم و جو

در لابلای تارهای سیاهِ خودبسندگی
اندیشة سپید و نازك رُستن كاشته‌ست زمان.

حالاست كه فوج یاد
از عمق‌های تیره و تارِ نهفتگی
در طول رشته‌های بلورین
عیان شوند،
تا عمق نطفگی!…

در لابلای كودكیِ بازیافته
در گرم و نرم و نیمه‌روشنِ خَمّار خاطرات
سرمای تیز و نازكی از راه می‌رسد،
با این پیام:

كه امروز
دیروزیست
دیرتر.
كه سپید
سیاهیست
رنگ‌باخته‌تر.
كه رُستن
اندیشه‌ایست،
و نطفه را
از اندیشة رُستن
گزیر نیست.
آنچه حقیقت دارد، اما،
تصویر رنگی دنیایِ پشتِ تیله‌هاست
و نبضی كه می‌زند اكنون،
كندتر!

15 مهر‌ 1378

تنهایی دراكولا!

چهرة آیینه از دیدن خفاش
نه خطی برداشت،
و نه خفاش، از آیینه شنید
غیر سرمای نگاهِ تهی و گنگ خودش، پژواكی.
دور شد بال‌زنان،
در دل قیر سیاهِ غارش
باز دریافت عیارِ غمِ این كوریِ نامرئی را!

4 شهریور 1378

تقويم وارونه

تقویم عمر چه وارونه می‌نماد:

فصلی سفید
برای ساختن آدمك برفی
كه اضطراب هست و نیستش را
در آفتاب بی‌رمق
تنها، می‌گرید.

فصلی متلاطم
برای باد و ابر
برای برگ‌هایی كه رنگ می‌گیرند
رنگ می‌بازند
و می‌ریزند.

فصلی برای خستگی روزهای گرم
برای ظهر
در سایة خود نشستن و
قصة سیرسیرك‌ها را
مدام شنیدن.

و فصلی برای گلبرگ‌های پرپر
بر خاك تازه و مرطوب،
برای آرمیدن.

فصل‌های ناموزون، نابرابر.
فصل‌های همواره مكرر.

23 مرداد‌ 1378

سوء قصد

با آن‌ كه‌ روز و شبم‌
می‌دمد و باز می‌دمد
بی‌وقفه‌،
راه‌ نفس‌ ز سینه‌ام‌ بیرون‌
گره‌خورده‌ می‌نماد
تنگ.
تا آن‌ كه‌ عاقبت‌،
دستان‌ آینه‌ از گلوگاهم‌
برمی‌كشند یوغ‌ پنجه‌هایم‌ را
دشوار.
اما در این‌ دیار، كسی‌
در جستجوی‌ عامل‌ این‌ سوءقصد
نیست‌.
چشمان‌ كنجكاوی‌، هیچ
گِرد تَحَدُب‌ بزرگنمای‌ بلور
نمی‌لغزد
تا بازشناسد مگر، ردی‌
ز سرانگشت‌های‌ مجرم‌ را.
آیا مگر نه‌ این‌ كه‌ نوشته‌ست‌- می‌گویند-
در پیچ‌پیچ‌ این‌ شیارها،
بس‌ خاطرات‌ نقش‌نبسته‌ در خاطر؟!

26 اردیبهشت‌ 1378

دعوت

دیدی نمانده بود در آن دِیرِ بی‌سرور
جز كامِ تلخ و خشك و ترك‌خوردة سبو
چشم‌انتظار بوسة یك جرعة عطش؟

دیدی ز آستانة شب، درنمی‌شتافت
جز بادِ-دزدِ-شعلة-شمع‌ای، كه می‌گریخت
از سایه‌های خامُش یك جفتْ ناحضور؟

اكنون بیا، بنوش، برافروز و بازگوی
ناگفته‌های خفته، ز بیدار دردها.

تهران، 8 اردی‌بهشت 1378

از ورای مه

من‌،
با خود
در خود
در جستجوی‌ خود
از درون‌ خود
و به‌ اطراف‌
می‌نگرم‌
دیگری‌،
دیگری‌،
دیگران‌ را
كه‌ در سپیدة‌ دیدارِ دیگری‌
دیگری‌
دیگران‌،
تصویر وهم‌آلود و ناشناختة‌ دوشینة‌ خود را
در لابلای‌ تشكها و رختخواب‌
پیچیده‌ تا شبِ دیگری‌
شبِ خود
شبِ با خود
شبِ در جستجوی‌ خود
شبِ سپیدة‌ دیدارِ دیگری
و زیبایی‌ وصال‌ در پگاه‌ خاكستری‌
و حزن‌ جدایی‌ در غروب‌ خاكستری‌
و تلاش‌ آن‌ كه‌ كش‌ می‌آورد خاكستری‌ها را
و خود را در دیگری‌ می‌ریزد
و دیگری‌ را در خود می‌پیچد
و خاكستری‌ ناپایدار عشق‌ را تجربه‌ می‌كند
و غریزه‌اش‌ در جستجوی‌ پایداری‌ را می‌آزماید
هر پگاه‌، هر روز، هر غروب‌، هر شب‌...

من‌ از ورای‌ مه‌ این‌ را می‌نگرم‌!

25 دی‌ 1377

بی‌قرار در جنگلِ خفته

به حسین علیزاده

در قلب جنگلِ زیبا-
كه خفته بود
پشت دو پلك خسته،
آمدِ كس را نمی‌شتافت
بر برگ‌زار قدم‌های نامده...-
خنیاگری شكُفت
و بیرون نهاد پای،
از گرگ‌ومیش غبارین كُهنگی:
دانسته ره گشود به انبوهِ ناشناس.

در گوشه‌های به‌جامانده سال‌ها
موینده و نمور
و در حسرت نسیم،
رِنگی دواند و هیاهویی از نشاط،
بر ردّ‌ِ‌پای چابك آهو،
و رقص باد.

گل‌گونه‌های تیره ز سرخاب خشك را
در هُرم پر شرار عشق،
در آب زلال مهر،
با بوسه‌های زخمه خراشید،
غسل داد.

در قلب جنگلِ زیبا-
كه خفته بود-
اكنون حكایتی‌است كه چندی به پا شده:
گلبرگِ دیده رو به سحر باز می‌شود،
از لابه‌لای سبز درخشان ساقه‌ها،
با شبنمی ز شوق.

چشمان بیشه به راه نوای نوست.
اكنون هوای بیشه پر از لحظه‌های نوست...

تهران، 16 دی 1377

نقشی بر آينه

غبار چهرة مأنوس را
از سطح آينه
دستی كشيدم
و پاك كردم
و آنگاه چهرة ديگر بود
دستی و
باز چهره‌ای ديگر
دستی و
پاك
و چهره‌ای ديگر
پاك ديگر
ديگر
ديگر…

ديگر غبار نبود
آن چهرة بر آينه منقوش

دی‌ماه 1377

خيس

من امروز با شوق در كوه جامی
ز باران پاييز را سر كشيدم
و رويين‌تن و شسته‌جان و سر و دل
به رؤيای پرواز خود پركشيدم

از آن چشمه‌هايی كه كور است اينجا
من آنجا هزاران پر از آب ديدم
چو عيسی كه درمان كند چشم خشكی
به مژگان نوك پنجة تر كشيدم

زلال از شب مرده می‌ريخت هردم
رگارگ ميان شن و خاك می‌شد
از آن رشته‌ها بافتم اين حرير و
ردای بلورين كه در بر كشيدم

كنون در ميان شمايم دوباره
ز بيداری نيمه‌شب بازگشته
چه خوش بود و گيرا شراب جوانی
كه از جام ابرين به ساغر كشيدم

تهران، 19 مهرماه 1377

آنان كه می‌گذرند

می‌گذريم
با شتاب می‌گذريم

از بين لحظه‌های خاردار
و ديوار-سنگ-نقش‌های زبر
با عتاب می‌گذريم

با نبض ملتهب
و خراشيده از تپش
با ديدگان خش‌گرفته و حيران،
از اين سؤال
كه «در جستجوی چيستيم؟»
همواره بی‌جواب می‌گذريم

*

لبخند مهر را
در كورة ولرم دل بی‌نصيب خويش
محبوس می‌كنيم
از كوچه‌های سرد نگاهی ز روبه‌رو
بی‌اعتنا، عبوس، چو چشمان شيشه‌ای
با يك نقاب می‌گذريم

با بازوان باز و عاشق
به سوی هم
پرواز می‌كنيم
با بازوان باز و خالی
از حجم ذره‌های عزيز وجود هم
گويی كه از سراب می‌گذريم

*

همچون ددی اسير
در پشت اين توازِی رگبار روزها
از شامگاه، به استيصال
تا صبحدم، به ناچاری
از خشم تا جنون
و از صبر تا سكون
همواره، همواره، همواره...

*

اما به راستی!
با ذهن كوچك و خسته
در اين كلاف درهم و برهم
در جستجوی چيستيم
كه داريم اينچنين
از هر چه هست
هر كه هست
هر گونه هست
همواره بی‌حساب می‌گذريم؟

تهران، 15 مهر 1377

مترسك

به گودرز

مي‌بينمت
كه بال‌گشوده
در جنوب
غروب می‌كنی

و سوز سرد
از حفره‌های نگاه
جمجمة پوشالی‌ام را
درهم می‌پيچد

ببار، ابر!
هنگام كوچ زمستانی است

تهران، 1 شهريور 1377

۱۳۸۷-۰۳-۰۲

پاييزی چند بيش و بهای ناپژمردگی

پنجة زرد چنار پیر
در هوا خشكش زد
دست از نوازش باد كشید

پلك‌های نقره‌فام ستارة قطبی
در شمالِ بهت باز ماند
اغوای قایقران را ترك گفت

قطره‌های درشت غم پاییز
از گوشة آسمانِ سنگین
بی‌حوصله آویزان ماند

همیشه همین می‌شد كه چشمانم را می‌بستم:
...هشت، نه، ده!
و چشمك ستاره، باز،
بوی نم و صدای خش‌دار باد را می‌داد

حالا روزهاست كه دارم می‌شمرم
می‌دانم! می‌دانم!
همه‌چیز روز به روز گران‌تر می‌شود...
چه كنم؟!

تهران، 27 مرداد 1377

؟

شب‌های باد
و امواج اضطراب،
تصوير شك
بر سطح پرتلاطم آيينه‌ای سياه،
در ماهتاب ياد
از سايه‌های سرد مكاشفه،
مملو.

تهران، 4 خرداد 1377

تصوير سبز پهن

نور سفيد ابر
نسيم و نم خنك
آهنگ پاكِ سكوتِ زلالِ دشت
بر سبز پهن تازه و مواج تپه‌ها...
وقت غروب
بهار كلاله بود.

آزادشهر، هشتم فروردين 1377

نااميد

چه انتظار اميد داری؟

كم ديده‌ای مگر
خط-دودهای لرزه‌براندام نازك را
كه سقف كلبه‌ای گرم
در افق سرد روبه‌رو را
نويد مي‌دادند؟

كم چشيده‌ای مگر
طعم هراس را
در نزديك‌شدن ذغالينِ حجمی سياه
«آتش‌زدة سوخته‌ای»
با «در و ديوار به هم ريخته‌»اش؟

كم خوانده‌ای اين بيت را، مي‌دانم.
و باورش نداری، بخوان:
«مَرد، آن در كه اميدش بگشاد،
با بيابان هلاكش ره بود»(*)

چه انتظار اميد داری؟
به پشت سرت هم بنگر!


يكم آذر 1376


(*) «در فروبند»، نيما

فرشتة ناكام مرگ

هر شب، تويی:
اندامي اثيری، پشت پنجرة بستة اتاق
چشمان درشتت، خسته و مرطوب
همچون دو «گوی الماس سياه كه در اشك» غوطه‌ور
گيسوان بلند و ژوليده و لَخت
پيوند بيد مجنون و شبق
پيراهن سياه نازك ابريشمی به بر...

هر روز، من:
كه لحظه‌های روشن اين زنده‌ماندگی را
با تِك تِك قدم‌های رقاصة بي‌مروتی
كه در ساعت و قلبم تعبيه است
به عدم هديه مي‌كنم

مي‌گويمت: نگاه كن!
دست‌هايم را كه امشب قدری بيشتر می‌لرزند
چشم‌هايم را كه امشب قدری كمتر می‌بينند
موهايم را كه قدری هوای كافور دارند
پوستم را كه قدری به گوشتم زيادی می‌كند...

نگاه كن!
تمام روز يادت بودم
امشب قدری مرده‌ترم
بگذار بخوابم!

و تو
پشتت را به پنجره می‌كنی
و تنها
می‌روی...

پانزدهم آبان 1376

نشان دوستی

دوستی‏ را نتوان‏ خواند ز رخسارة دوست‏
گوش‏ بر قلب‏ عنان‌باخته بگذار،
نشانش‏ آنجاست‏!

تهران، بيست‌وسوم مهر 1376

همدلی دوست

همدل من شدی و قصة من بشنیدی
و مرا ارج نهادی
كه «منم دوست تو،
و تویی دوست من!»

این چه جادو و چه ورد است
كه جاری چو شود
گره قلب گشاید و دل آسوده كند؟

ای خوشا همدلی دوست كه جادوست!
خوشا دوست!
خوشا دوست!...

تهران، بیست‌وسوم مهر 1376

برگ و نسيم

دوستی من و تو،
قصة برگ است و نسيم:
چهرة زرد من و آه تو و بوسة خاك...

تهران، بيست‌وسوم مهر 1376

آزمونِ خطا

دوستی‏ را آزمودن‏؟
چه‏ اصراری است‏؟
سهو است‏!

دوستی‏،
جویبار زلالی‏ است‏
كه‏ شنیدنش‏ خنكی‏ است‏!
و آزمون‏ را تاب‏ ندارد:
می‌پلاسد، می‌خشكد...

دوستی‏ را میازمای،
در نغمه‏اش‏ آب‏تنی‏ كن‏!

تهران، بیست‌وسوم مهر 1376

بی‌خويش‌مانده

شب گشوده بال
بر سقف ره تاریك
سایه‌ام را باختم
ای ماه پنهان!
راه را گم كرده‌ام
امشب كجایی؟!
خویش را گم كرده‌ام...
بدرخش! بدرخش!

تهران، بیستم مهر 1376

سه‌تار من

زخمه بر سیم سه‌تارم می‌زنم
نغمه‌اش را می‌شناسم
نغمه‌اش را
پیش از آنكه موج صوتش
در دل گوشم نشیند
می‌شناسم.

پنجه بر سیم سه‌تارم می‌كشم
ناله‌اش را می‌شناسم
ناله‌اش را
پیش از آنكه ارتعاشش
بر جدار پرده‌ی گوشم بساید
می‌شناسم.

ساز خود را
مونس خود،
دوست حزن و رفیق عزلت خود،
ساكن تنهایی نجواگر خود
می‌شناسم.

«می‌شناسم، می‌شناسم، می‌شناسم!»
ای عبث! بیهوده! یاوه!
تا زمانی كه فقط
در گوشه‌های این ردیف كهنه
می‌گردم،
و این آوازهای خستة بی‌روح از تكرارها را
می‌نوازم،
هیچ چیز از او نمی‌دانم...

تهران، یازدهم مهر 1376

جادة غربت

گیرم كه جاده را
اصلاً قدم‌های من ترسیم كند
(یا از مه بیرون بكشد)

در همه حال سراشیب است
و كركسی كه بر قله نشسته
قدم‌ها را می‌شمرد...

در این راه
همه غریبیم

تهران، سی‌ویكم شهریور 1376

رجاله‏‌ها

بیهوده است تلاش‌شان،
كه برنجانندم.
عاشق‌شان كه نیستم!

بیهوده‏ است‏ رجزخواندن‌شان‏.
حریف نبردشان‏ كه‏ نیستم‏!

چشمانم‏ را به آنها نمی‏‌دهم‏.
به‏ كیش‏ خود در نمی‏‌آورمشان.‏
پیامبرشان‏ كه‏ نیستم‏!

می‏‌دانم‏ لطیف‏‌ترین‏ احساس‌شان‏،
آروغ‏ بعد از چلوكباب‏ و دوغ‏ است‏.

می‏‌دانم‏ كه‏ در مضحكه‏ و قهقهه‏‌ی گوشخراش‌شان‏
نشاط نیست‏:
لذتی‏ جنسی‏ست‏،

تجاوزی است‏ گروهی‏ و مردانه‏
كه‏ تا سرحد خفقان‏ تحقیر كنند

هر نگاه‏ و حرفی‏ را
كه‏ از محتوای گرِ حجمِ جمجمه‏‌هاشان‏
باخبر است‏.

من‏ در حاشیه‏ نشسته‏‌ام‏
تماشا می‏‌كنم‏ حروف‏ متن‏ را كه‏
یكدیگر را می‏‌خورند
یكدیگر را قی‏ می‏‌كنند
با یكدیگر همبستر می‏‌شوند
یكدیگر را می‏‌زایند
یكدیگر را می‏‌درند...

هر بار، در امتداد این خطوط سیاه،
حاشیه‏ را له‏ كردند،
گندشان‏
از لای صفحات‏ كتاب‏
بیرون‏ ریخت
و در بی‏‌معنایی‏ خود پوسیدند.

من‏ در حاشیه‏ می‌مانم و تماشا می‏‌كنم‏:
بیهوده‏ است‏ تلاش‌شان‏،
من‏ انتحار نخواهم‏ كرد!

تهران، بیست و نهم شهریور 1376

همدردی

به زهره

واژه‌هایی را كه از چشمم،
و از دل،
می‌چكانم، قطره قطره،
آفتاب ظهرِ سردرگم و عاصی
خشك می‌سازد.
بخار آه می‌ماند:
معلق، مضمحل، معدوم...

ساقة سبز كلامی را كه دستم
می‌نشاند، نرم،
بر پهنای این دشتی
كه خاكش خشك،
نعرة طوفانی از شن‌های داغ و تیز صحرا،
می‌درد، خم می‌كند،
می‌كوبدش در خاك:
مدفون، مضمحل، معدوم...

ماهتاب روشن یك گفتگو،
در شام زیبایی فرح‌انگیز، را
اندوه ابری تیره،
غیظ‌اندوده،
از طغیان تنیده،
تا افق گسترده،
می‌پوشاند و جز كورسویی هیچ:
پنهان، مضمحل، معدوم...

می‌رسم از راه،
در آغوش این دیوارهای تلخ تنها.
صورتم، چشمم، دلم، اندیشه‌ام را
می‌گذارم در میان كاسة دستان لرزانم...

تهران، پانزدهم شهریور 1376

تكواژها

عشق تكواژی است‌
می‌پیچاندت دهلیزهای قلب را
روزی به ناگه‌

بایدش پرداخت‌
وز تكرارها عاری
به آن تكواژهای دیگری افزود

عشق یك شعر است‌
وقتی بالبداهه‌، از عدم‌، از راه می‌آید
نمی‌دانی كه روزی
هیأت منظومه‌ای منظوم خواهد داشت‌

دیدن برگ نخستش‌
زرد، كهنه‌، خاك‌خورده‌
یاد آن تكواژهای عهد ماضی‌
روی پلكان دو چشمت‌
بی‌سبب یا بی‌اراده‌
قطره‌ای از خنده‌ای مغموم خواهد كاشت‌!

تهران، بیست‌وهشتم مرداد 1376

سياهبرگ

از لابه‌لای حرف‌ها می‌خوانم.
گرمای نیمة مرداد بهانه است:
چیزی برای گفتن نمانده است.
وقتی زمستان بود
گلدان‌ها را در زیرزمین گذاشتند.
كسی هم نمی‌گفت با یك گل بهار می‌شود...

در سیاهی این انبار،
همواره بوی نمور و غلیظی
شناور است.
و صدای آب در لوله،
كه قطره قطره جاری گردد
بی‌آنكه چالابی نیز تواند شد،
وانگهی، حتی به ایام.

و این تنها پاسخ است
به لب‌های خشك برگ

چگونه حتی یك گل بشكفد
وقتی برگ‌ها نمی‌دانند
بالاتر از سیاه
چه رنگ باید باشند؟

بروم خاك باغچه را بجورم
شاید او هم ضرب‌المثلی بلد باشد!

تهران، بیست‌وهفتم مرداد 1376

همسرانه

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای نازنین!
صد نوبهار بر شاخه می‌شكفد،
و صد خزان خشك، خاك را می‌روبد.
صد آسمان گرفته، در سكوت رعد، بی‌تاب می‌شود
و رگبار صد ترنم باران، بر برگ‌ها بوسه می‌زند.

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای بهترین!
هم بازتاب زندگی خیره می‌كند،
در پرتو درخشش آفتاب مهر.
هم سایه‌روشن نیستی می‌وزد،
به رنگ ماه كه با ابر در سماع.
گاهی نظارة كوچ چلچله را باید، برفراز باد،
و گاه دنبال راه گمشده گشتن، درمیان خاك.

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای زیباترین!
كه «از آن هم شدن»،
تنها كنایه‌ای است ز دیواره‌های تنگ.
دیوارهای سنگی «من» عاصی‌اند و سخت، اما،
از چینه‌های نرم و سرخوش «ما»، عطر كاه و گل می‌آید...

روزی كه در فراخنای دشت تنهایی،
دانه‌دانه انگشتان لطیفت را می‌بوسیدم،
فرهاد هم، هنوز، تیشه را نمی‌شناخت!

ای كاش، در كوی آخری كه در آن خواهم آرمید،
تو دستان كاه‌گلی‌ات را بر لبم نهی،
تا عطر این آخرین بوسه،
پر بكشد تا فراز باد.

تهران، پانزدهم مرداد 1376

راه من

من انتظار كسی را نمی‌كشم:
آنانكه مانده‌اند
در حال رفتنند...
وآنانكه رفته‌اند
در سینه خفته‌اند...
من انتظار می‌كشم آن دم را
كز انتظار رها، خالی از اسف،
هر روز یك قدم، و همه عمر یك قدم،
سوی خط افق بروم، بی‌توقعی.
وز من كسی نكند انتظار، هیچ!

تهران، دهم مرداد 1376

شعری برای ديوار

... سپس در چاردیوار اتاقم حبس كردندم:

در این تنگی و تنهایی،
كه نای و نغمه‌ها خاموش،
و گفتار زمخت موذی و تزویر حاشاشان
كه می‌پیچیدم اندر گوش.

نفس‌هاشان به گند بخل آغشته،
صداشان مملو از توخالی فریاد،
دست‌افزارشان: یك تیغ...

دشمن؟ ساقة هر سبز، هر سبزی.
هدف؟ یك رنگ: بی‌رنگی!
وسیله؟ طمطراق و حرف‌های نغز،
فرهنگ بیانات قصار صوری «پرمغز».

و این تكرار مرگ گفتگو،
تكرار تاریخ هبوط باغ‌های رشد انسان است.

فردا نیز،
مردی ازخودآواره،
به دیوار اتاقش، تنگ، می‌گوید:
سپس در چاردیوار اتاقم حبس كردندم...

تهران، بیست‌وهشتم خرداد 1376

مَركبِ شوم

بر زین مرگ سوار است، با شتاب،
پشتش ز قهرِ جبر خمیده، فِكنده‌سر،
چونان خضوع سنبله‌ها در عبور داس!

بر گونه‌اش نوازش اغواگری پلشت،
نرمای یال سركش عفریتة زمان،
در پیش چشم مضطربش، در هجوم باد،
می‌گویدش كه: «بتازان، چهارنعل!»...

• • •

بر زین مرگ سواریم، با شتاب،
از قهر جبر خمیده‌ست پشتمان...

... ما زنده‌ایم به یك وهم:
اختیار!

تهران، پنجم خرداد 1376

مرثية بهاری

اینك بهار،
اینك صدای چهچه بلبل به لاله‌زار.
ره‌گوی دوره‌گرد،
كه قشلاق می‌كند،
هنگام فصل سرد،
اینك ز راه دور رسیده‌ست، نغمه‌خوان:
بزم ترنم و بنگاه دل‌خوشی!

اینك بهار،
اینك شكفتن سبزی به شاخسار.
نقاش چیره‌دست،
كه تیره‌ست و تار و سرد،
طبعش به فصل زرد،

اینك به زینت و بزك باغ آمده‌ست:
تن‌پوش تازه‌ای به تنی، چون «همیشه»، پیر...

اینك بهار،
فصل طلوع شادی و فصل غروب غم...

فصلی كه مرگ فقط تكه‌های یخ،
فصلی كه غسلِ فقط سنگ‌های رود،
فصلی كه گورِ فقط دانه‌های بذر،
فصلی كه اشكِ فقط گریه‌های ابر...

آری! بهار،
زایشِ هستی و مرگ مرگ،
فصل دروغ سبز طبیعت،
چه باصفاست!

تهران، سی‌ویكم فروردین 1376

گمشده

به یاد مهدی كمالیان

غلتان میان نعره و آشوب سیلِ مست،
یك قطره از زلال غزل‌خوان جویبار،
با یاد آنچه بود و آشفته زآنچه هست،
از سست‌عنصری و فقر روزگار،
از بود و هست هرآنچه حقیر و پست،
بر بستر مضرّسی از سنگریزه‌ها،
تحلیل می‌رود و دل‌شكسته است...

رفت آنزمان كه بلوری سپید بود،
بر سینة ستبر دماوند می‌نشست،
می‌آرمید زمستان و در بهار،
با نغمة صبوحی رودی به خیز و جست،
در ریشه‌ها و رگ برگ می‌دوید،
خواب شكوفة بادام می‌شكست...

تهران، هفتم فروردین 1376

چون نور

به علیرضا

مرا در منزل یاران چه جای عیش چون هردم
جرس فریاد می‌دارد كه بربندید محمل‌ها
آری!
گذشتن از این بحر هول آسان نیست:

گرداب بیم،
شب التهاب،
تنهایی،
جسمی كه غوطه می‌خورد و غرق می‌شود...

یك نقطه نور، لیك، می‌گذرد تا افق سبك:
دور از طنین جرس،
در امان عشق،
آنجا ستاره‌ای است، بر خطی از آب، منتظر.

تهران، سیزدهم اسفند 1375

شب

در بسته است، شب است و اتاق تاریك است.
یك پرسش سمج و كج‌نگاه و بدكردار،
با وزّ و وزّ غریبی ز هر طرف،
همواره با من است،
همواره از من است،
موضوع آن «من» است...

چشمان خسته از نوسان چرایی‌اش،
چشمان بسته و خیره به قعر شب،
رؤیای خواب،
نفس‌های بی‌قرار...
عمر است در گذار!
تهران، بیست‌وششم بهمن 1375

سرد

برای امید
قامتی لرزنده در بین درختان،
و قدم‌هایی شمرده لابه‌لای سنگ‌های سرد.

اشك، دلتنگی، غریبی.
یادهای مانده در دل،
چهرة پنهان ز دیده،
عمق یك تنهایی مدفون...

قامتی چون سنگ در بین درختان
و قدم‌هایی كه می‌مانند از تكرار این تودیع.

تهران، بیستم بهمن 1375

جام

باز زیر كرسی گرم ملالت‌های هرروزه خزیدم،
جامی از سكر دریغ ناب بر لب
و دل سردم كه می‌خندید زهرش را:
... «لب خندان بیاور همچو جام»!!

تهران، چهاردهم بهمن 1375

شكست

با بقایای سپاهی از تضرّع،
سینة این تپة منحوس را بالا خزیدم.
در میان راه، بر سنگی نشستم،
رو به دره:

در سراشیبی كه سر بر آستان یك شكست تلخ می‌سایید،
قطره‌ای از یك نگاه سرد، دیگر بار، لغزاندم.

در ته این دره، صدها حرف،
ناگفته لگدمال مصافی با معما شد.

و من، با آخرین تیر یقینم،
جز جدار كیسة پوسیده‌ای از وهم را
از هم ندرّیدم.

كاش سیلی، گردبادی، آتشی،
این دره را،
می‌شست، می‌كوبید، می‌سوزاند.

* * *

چوبدستی، كرم‌خورده، از فراموشی،
كلاهی، حفره‌حفره، از تجاهل،
كوله‌باری، لب‌به‌لب از تلخكامی،
و بقایای سپاهی از تضرّع!
... وه! چه دشوار است بالارفتن از این تپة منحوس!
تهران، دوم بهمن 1375

‌امان از رفتنِ ياران

دلم می‌خواست
این یك خواب
یك كابوس
یك بازی
و «محو»ی از ورای این بخارِ_بر_جدارِ_شیشة_چشمانِ_ابری بود...

دلم می‌خواست این رفتن، نمی‌پایید!
دلم می‌خواست برمی‌گشت!
دلم می‌خواست «رفتن» از جهان می‌رفت!
تهران، بیست‌ونهم دی 1375

پند

دمتان گرم! چه خوش می‌گفتید!
عاقبت فهمیدم!:

دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.
قلعه باید ساخت از ماسه و باد،
خانه از شُرشُر آب.

دمتان گرم! سبك باید بود...

در شب سرد كه بر دشت نشسته سنگین،
دمتان، گرم، بر این پهنه نَمی بنشانید.
در سكوتی كه به جا ماند سحرگه، گویی،
پچ‌پچی، میرا، از پشت افق می‌نالید:

دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.

تهران، بیست‌وهفتم دی 1375

نگارخانه

به پریسا و سایه‌روشن‌هایش


در این تالار،
صدها پرده نقش پرمعما را،
به گوش خود شنیدستم.

از هر نقش فریاد هزاران طرح،
از هر طرح آواز هزاران رنگ،
از هر رنگ نجوای هزاران سایه‌روشن را،
به گوش خود شنیدستم.

و پرسیدم-
از آن نقاش كور شهر تاریكی نپرسیدم
من از این نقش‌ها پرسیده‌ام تك‌تك-
«نمی‌بینم شما را من،
مگر اینجا تماشاخانة پژواك تنهایی است؟!!»

... و تا امروز،
جز نور سیاه یك سكوت ژرف، اما،
پاسخی دیگر ندیدستم!


دركه، بیست‌وچهارم دی 1375

قصة مست، غصة هشيار

- «عشق،
در نور سیاه هرروز،
چرك و خاكستری است.
در افق،
رنگ شفق برگشته‌است.
لاله‌ها،
قهوه‌ای سوخته‌اند.
از نوك بال قناریِ سیاه،
قطره‌ای قیر چكید.
چادر مشكی برف،
بر دماوند كشیده‌است نقاب...»

- «این چه تصویر سیاهی است؟!
چرا باید باور بكنم؟!…»

مست برداشت سر از دست، و گفت:

- «طلق‌هایی رنگی
به پسِ پنجرة دِیر خرد كوبیدن،

عكس رنگین جهان را
به شگفتی دیدن،
و پرستیدن رنگ،...

چشم‌ها را، گویا، باید شست...

در مكانی كه رداها همه خاكستریند،
كوررنگی علم است،
هنر است.

رو! بردار كنون،
دست از این سرِ مست!»

تهران، نهم دی 1375

افسوس

روزهامان، روشن از هُرم لهیبی قتّال،
زیر پامان، گردی از خاكستر پرواز رنگین دو بالِ نرم،
خانه‌هامان پیله‌های پیر احساسات محبوس و فروخورده...
پینه بسته، صُلب گشته، سخت گشته روزگار ما!
تهران، اول اسفند 1374

سایة روشن

سایه‌ها پی‌درپی می‌گذرند،
جام‌ها می‌درمی می‌نوشند،
نغمه‌ها نی‌درنی می‌خوانند...
سایه‌ها سنگین‌اند،
و علیل‌اند:
به هم می‌لولند.

بر جدار لزج لیزی باورهاشان،
برق یك آه تو را گاه به خود می‌خواند:
لای این تودة لغزندة تاریك و سیاه،
سایة روشنی از عشق نفس می‌بازد...

دركه، دهم دی 1374

دلو


آسمان صاف است و تیره،
شب سیاه و
ماه نیست.

هیچ نور دیگری در راه نیست.

كورسویی در دل شب،
می‌زند گهگاه،
كوتاه است؛
حتی آه نیست.

دشنه‌های «دوستی» و تیغ‌های «همزبانی» تشنه‌اند.
پوستم پوسیده،
خشكیده‌است رگ‌هایم در آن،
تیزی و برّندگی را طعمه‌ای جز گونی پركاه نیست...

قلب من با هر تپش، سیرابِ دشتی از عطش‌ها را بشارت داد، لیك،
دیرهنگامی است جز دلوی سیه در سینة این چاه نیست.

دركه، سپیده‌دم یك روز پاییز 1374