شهر کلنگیهای نوساز
و تمدنهای چهلساله
شهر اسراف و اتلاف
زرنگیها و درجازدنها
شهر نارواداری رایگان
اخمهای تلخ و لبخندهای مغموم
شهر عصبیت
قهقهههای بینشاط
ای ناشهر! ای نامکان!
در انفرادی خانهها
در حسرت آسایش شهرنشینی
پیرمان کردی
چه انتظار اميد داری؟
كم ديدهای مگر
خط-دودهای لرزهبراندام نازك را
كه سقف كلبهای گرم
در افق سرد روبهرو را
نويد ميدادند؟
كم چشيدهای مگر
طعم هراس را
در نزديكشدن ذغالينِ حجمی سياه
«آتشزدة سوختهای»
با «در و ديوار به هم ريخته»اش؟
كم خواندهای اين بيت را، ميدانم.
و باورش نداری، بخوان:
«مَرد، آن در كه اميدش بگشاد،
با بيابان هلاكش ره بود»(*)
چه انتظار اميد داری؟
به پشت سرت هم بنگر!
يكم آذر 1376
(*) «در فروبند»، نيما
در این تالار،
صدها پرده نقش پرمعما را،
به گوش خود شنیدستم.
از هر نقش فریاد هزاران طرح،
از هر طرح آواز هزاران رنگ،
از هر رنگ نجوای هزاران سایهروشن را،
به گوش خود شنیدستم.
و پرسیدم-
از آن نقاش كور شهر تاریكی نپرسیدم
من از این نقشها پرسیدهام تكتك-
«نمیبینم شما را من،
مگر اینجا تماشاخانة پژواك تنهایی است؟!!»
... و تا امروز،
جز نور سیاه یك سكوت ژرف، اما،
پاسخی دیگر ندیدستم!