۱۳۸۷-۰۳-۰۲

دلو


آسمان صاف است و تیره،
شب سیاه و
ماه نیست.

هیچ نور دیگری در راه نیست.

كورسویی در دل شب،
می‌زند گهگاه،
كوتاه است؛
حتی آه نیست.

دشنه‌های «دوستی» و تیغ‌های «همزبانی» تشنه‌اند.
پوستم پوسیده،
خشكیده‌است رگ‌هایم در آن،
تیزی و برّندگی را طعمه‌ای جز گونی پركاه نیست...

قلب من با هر تپش، سیرابِ دشتی از عطش‌ها را بشارت داد، لیك،
دیرهنگامی است جز دلوی سیه در سینة این چاه نیست.

دركه، سپیده‌دم یك روز پاییز 1374

هیچ نظری موجود نیست: