۱۳۸۷-۰۳-۰۳

خواب

شاخه‌های جنگل تاریك
كنار می‌روند
تا راه بگشایند
بر زمزمة بداهة محزون ویولونسلی
رمزآلود و سرگشته

تاقی از برگ‌های درهم و مرتفع
نزدیك می‌شود

برهنه بر تخته‌سنگی
در آن میان نشسته
پشت به من
موهایت را شانه می‌زنی

سر كه برمی‌گردانی
نگاهت در نگاهم خیره می‌ماند

در آن
نه سؤال، نه ملامت، نه تأیید،
نه اضطراب، نه توقع، نه طرد،
شاید تنها نسیمی از شادی آمیخته به پذیرش،
سایه‌ای از شگفتی و كنجكاوی...

دستت از حركت بازایستاده است
شانه نیز لابه‌لای گیسوانت
و زمزمة ویولونسل،
ناتمام

از ورای چشم‌انداز صامت و ساكن
سپیدة خاكستری روز معمولی دیگری
در كش و قوس خمیازه است

آنقدر نگاهت می‌كنم
تا چشم باز می‌كنی:
سلام،... خوب خوابیدی؟...

چشمانم را هم می‌گذارم:
عین بچگی‌های روستروپوویچ!...

16 خرداد 1382

هیچ نظری موجود نیست: