به یاد مهدی كمالیان
غلتان میان نعره و آشوب سیلِ مست،
یك قطره از زلال غزلخوان جویبار،
با یاد آنچه بود و آشفته زآنچه هست،
از سستعنصری و فقر روزگار،
از بود و هست هرآنچه حقیر و پست،
بر بستر مضرّسی از سنگریزهها،
تحلیل میرود و دلشكسته است...
رفت آنزمان كه بلوری سپید بود،
بر سینة ستبر دماوند مینشست،
میآرمید زمستان و در بهار،
با نغمة صبوحی رودی به خیز و جست،
در ریشهها و رگ برگ میدوید،
خواب شكوفة بادام میشكست...
تهران، هفتم فروردین 1376
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر