۱۳۸۹-۰۷-۰۵

رؤیاها

روی زمین قدم برمی‌داریم
و در سرهایمان
صدای بال کبوترهای سپید
زیر کلاه آبی آسمان
قفس مقدوارت را
به سخره می‌گیرد
5 مهر 1389

۱۳۸۹-۰۶-۱۵

هشدار

شبی در کافه
خواستم خاطره بنویسم
قلم و کاغذی دادندم
اکنون
استوانة فلزی آن
جای انگشت اشارة این دست را گرفته است
و خطوط آبی این
جای شیارهای کف آن دست را
قرن‌هاست که دیگر
خاطره‌ای بر دستم نقش نبسته است
و تنها انگشت بر کف دست می‌سایم
احتیاط کنید!
ادوات عاریه‌ای
گاه جا خوش می‌کنند!
15 شهریور 1389