۱۳۸۸-۰۵-۱۶

غور

جارو می‌خورد این فرش
هر چند صباحی، بیهوده
وَ پرزها وُ گره‌هاش
عاری می‌شود از هر ذره خاطره‌ای
مگر از طرح‌‌های اسلیمی

غباری معلق
روی در روی پنجرة بسته
می‌ماند یک چند
بی هیچ تعلق
یا حسرتِ سفری، راهی یا خاکی حتی

آنَک به صحنة رقصی ماننده می‌شود
با سایه‌روشن نقش‌هایی بر آن
که از تموّج خویش
در حیرت‌اند

15 مرداد 1388