۱۳۸۸-۰۵-۱۶

غور

جارو می‌خورد این فرش
هر چند صباحی، بیهوده
وَ پرزها وُ گره‌هاش
عاری می‌شود از هر ذره خاطره‌ای
مگر از طرح‌‌های اسلیمی

غباری معلق
روی در روی پنجرة بسته
می‌ماند یک چند
بی هیچ تعلق
یا حسرتِ سفری، راهی یا خاکی حتی

آنَک به صحنة رقصی ماننده می‌شود
با سایه‌روشن نقش‌هایی بر آن
که از تموّج خویش
در حیرت‌اند

15 مرداد 1388

۳ نظر:

shafagh گفت...

رقص غبارهای جدا شده از فرش در نور از فرط شادی است یا از بابت جبر جارو
هرچه هست زیبا است گاهی تعلیق از هر آنچه تعلق است

فریبا گفت...

می خواهم که غبارها بروند. حتی معلق هم نمانند، چه بسا با جبر جارو! تا در روشنای طرح های اسلیمی بیابیم مفهوم رنگ ها را...

از هر دري سخني گفت...

سلام

به قول يه دوست: "آقا ما خوشحاليم" که شما دوباره شروع کرديد.