۱۳۸۸-۰۶-۲۶

تصویر

بوی اشک فرشته می‌آید
باد سردی گذشت و
در دل شب
ابرها شادمانه رقصیدند
و اینک از شوق
آسمان
نم‌نم
صبح بر خاک تشنه می‌ریزد
در سکوت سحرگه پاییز
اولین قطره‌های باران است
سحرگاه 26 شهریور 1388

۱۳۸۸-۰۵-۱۶

غور

جارو می‌خورد این فرش
هر چند صباحی، بیهوده
وَ پرزها وُ گره‌هاش
عاری می‌شود از هر ذره خاطره‌ای
مگر از طرح‌‌های اسلیمی

غباری معلق
روی در روی پنجرة بسته
می‌ماند یک چند
بی هیچ تعلق
یا حسرتِ سفری، راهی یا خاکی حتی

آنَک به صحنة رقصی ماننده می‌شود
با سایه‌روشن نقش‌هایی بر آن
که از تموّج خویش
در حیرت‌اند

15 مرداد 1388

۱۳۸۷-۱۲-۲۴

جامه‌دران

برای آندره‌یی کُنچالُفسکی

پیکرهای طبیعی را
با رخت‌های عادی می‌پوشانیم
وان که جامه درد را
دیوانه می‌نامیم

چنین آموخته‌ایم

24 اسفند 1387

۱۳۸۷-۱۱-۱۷

بازی 11

بازی جدیدی نیست
بازی دیگری است
مهره‌های بسیارش
اشک‌های جیوه‌ای‌اند
که فرومی‌افتند
بر سطح ابلق صفحه‌ای
با خاکستری‌هایی
که تاریک و روشن می‌شوند
و مهره‌ها لابه‌لای هاله‌ها می‌لغزند
و خیلی همت کنند
از حاشیه‌های قرمز رنگ‌باختة صفحه
عبور نمی‌کنند
گاه وقتی به هم می‌رسند
قهقهه‌های خنده بلند می‌شود
و گاه در سکوت
به لَختی از هم جدا می‌شوند
این بازی «برکة آسودگی» نام دارد
و عصارة همة شط‌های رنج بیهوده
عاقبت از دریچه‌هایی سیاه و سفید
به آن می‌ریزد

16 بهمن 1387