میگذريم
با شتاب میگذريم
از بين لحظههای خاردار
و ديوار-سنگ-نقشهای زبر
با عتاب میگذريم
با نبض ملتهب
و خراشيده از تپش
با ديدگان خشگرفته و حيران،
از اين سؤال
كه «در جستجوی چيستيم؟»
همواره بیجواب میگذريم
*
لبخند مهر را
در كورة ولرم دل بینصيب خويش
محبوس میكنيم
از كوچههای سرد نگاهی ز روبهرو
بیاعتنا، عبوس، چو چشمان شيشهای
با يك نقاب میگذريم
با بازوان باز و عاشق
به سوی هم
پرواز میكنيم
با بازوان باز و خالی
از حجم ذرههای عزيز وجود هم
گويی كه از سراب میگذريم
*
همچون ددی اسير
در پشت اين توازِی رگبار روزها
از شامگاه، به استيصال
تا صبحدم، به ناچاری
از خشم تا جنون
و از صبر تا سكون
همواره، همواره، همواره...
*
اما به راستی!
با ذهن كوچك و خسته
در اين كلاف درهم و برهم
در جستجوی چيستيم
كه داريم اينچنين
از هر چه هست
هر كه هست
هر گونه هست
همواره بیحساب میگذريم؟
با شتاب میگذريم
از بين لحظههای خاردار
و ديوار-سنگ-نقشهای زبر
با عتاب میگذريم
با نبض ملتهب
و خراشيده از تپش
با ديدگان خشگرفته و حيران،
از اين سؤال
كه «در جستجوی چيستيم؟»
همواره بیجواب میگذريم
*
لبخند مهر را
در كورة ولرم دل بینصيب خويش
محبوس میكنيم
از كوچههای سرد نگاهی ز روبهرو
بیاعتنا، عبوس، چو چشمان شيشهای
با يك نقاب میگذريم
با بازوان باز و عاشق
به سوی هم
پرواز میكنيم
با بازوان باز و خالی
از حجم ذرههای عزيز وجود هم
گويی كه از سراب میگذريم
*
همچون ددی اسير
در پشت اين توازِی رگبار روزها
از شامگاه، به استيصال
تا صبحدم، به ناچاری
از خشم تا جنون
و از صبر تا سكون
همواره، همواره، همواره...
*
اما به راستی!
با ذهن كوچك و خسته
در اين كلاف درهم و برهم
در جستجوی چيستيم
كه داريم اينچنين
از هر چه هست
هر كه هست
هر گونه هست
همواره بیحساب میگذريم؟
تهران، 15 مهر 1377
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر