۱۳۸۷-۰۳-۰۲

همدردی

به زهره

واژه‌هایی را كه از چشمم،
و از دل،
می‌چكانم، قطره قطره،
آفتاب ظهرِ سردرگم و عاصی
خشك می‌سازد.
بخار آه می‌ماند:
معلق، مضمحل، معدوم...

ساقة سبز كلامی را كه دستم
می‌نشاند، نرم،
بر پهنای این دشتی
كه خاكش خشك،
نعرة طوفانی از شن‌های داغ و تیز صحرا،
می‌درد، خم می‌كند،
می‌كوبدش در خاك:
مدفون، مضمحل، معدوم...

ماهتاب روشن یك گفتگو،
در شام زیبایی فرح‌انگیز، را
اندوه ابری تیره،
غیظ‌اندوده،
از طغیان تنیده،
تا افق گسترده،
می‌پوشاند و جز كورسویی هیچ:
پنهان، مضمحل، معدوم...

می‌رسم از راه،
در آغوش این دیوارهای تلخ تنها.
صورتم، چشمم، دلم، اندیشه‌ام را
می‌گذارم در میان كاسة دستان لرزانم...

تهران، پانزدهم شهریور 1376

هیچ نظری موجود نیست: