دمتان گرم! چه خوش میگفتید!
عاقبت فهمیدم!:
دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.
قلعه باید ساخت از ماسه و باد،
خانه از شُرشُر آب.
دمتان گرم! سبك باید بود...
در شب سرد كه بر دشت نشسته سنگین،
دمتان، گرم، بر این پهنه نَمی بنشانید.
در سكوتی كه به جا ماند سحرگه، گویی،
پچپچی، میرا، از پشت افق مینالید:
دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.
عاقبت فهمیدم!:
دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.
قلعه باید ساخت از ماسه و باد،
خانه از شُرشُر آب.
دمتان گرم! سبك باید بود...
در شب سرد كه بر دشت نشسته سنگین،
دمتان، گرم، بر این پهنه نَمی بنشانید.
در سكوتی كه به جا ماند سحرگه، گویی،
پچپچی، میرا، از پشت افق مینالید:
دل نباید بست بر خلوت شب،
و نه بر شبنم صبح.
تهران، بیستوهفتم دی 1375
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر