۱۳۸۷-۰۳-۰۲

قصة مست، غصة هشيار

- «عشق،
در نور سیاه هرروز،
چرك و خاكستری است.
در افق،
رنگ شفق برگشته‌است.
لاله‌ها،
قهوه‌ای سوخته‌اند.
از نوك بال قناریِ سیاه،
قطره‌ای قیر چكید.
چادر مشكی برف،
بر دماوند كشیده‌است نقاب...»

- «این چه تصویر سیاهی است؟!
چرا باید باور بكنم؟!…»

مست برداشت سر از دست، و گفت:

- «طلق‌هایی رنگی
به پسِ پنجرة دِیر خرد كوبیدن،

عكس رنگین جهان را
به شگفتی دیدن،
و پرستیدن رنگ،...

چشم‌ها را، گویا، باید شست...

در مكانی كه رداها همه خاكستریند،
كوررنگی علم است،
هنر است.

رو! بردار كنون،
دست از این سرِ مست!»

تهران، نهم دی 1375

هیچ نظری موجود نیست: