به حسین علیزاده
در قلب جنگلِ زیبا-
كه خفته بود
پشت دو پلك خسته،
آمدِ كس را نمیشتافت
بر برگزار قدمهای نامده...-
خنیاگری شكُفت
و بیرون نهاد پای،
از گرگومیش غبارین كُهنگی:
دانسته ره گشود به انبوهِ ناشناس.
در گوشههای بهجامانده سالها
موینده و نمور
و در حسرت نسیم،
رِنگی دواند و هیاهویی از نشاط،
بر ردِّپای چابك آهو،
و رقص باد.
گلگونههای تیره ز سرخاب خشك را
در هُرم پر شرار عشق،
در آب زلال مهر،
با بوسههای زخمه خراشید،
غسل داد.
در قلب جنگلِ زیبا-
كه خفته بود-
اكنون حكایتیاست كه چندی به پا شده:
گلبرگِ دیده رو به سحر باز میشود،
از لابهلای سبز درخشان ساقهها،
با شبنمی ز شوق.
چشمان بیشه به راه نوای نوست.
اكنون هوای بیشه پر از لحظههای نوست...
تهران، 16 دی 1377
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر