۱۳۸۷-۰۳-۰۲

همسرانه

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای نازنین!
صد نوبهار بر شاخه می‌شكفد،
و صد خزان خشك، خاك را می‌روبد.
صد آسمان گرفته، در سكوت رعد، بی‌تاب می‌شود
و رگبار صد ترنم باران، بر برگ‌ها بوسه می‌زند.

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای بهترین!
هم بازتاب زندگی خیره می‌كند،
در پرتو درخشش آفتاب مهر.
هم سایه‌روشن نیستی می‌وزد،
به رنگ ماه كه با ابر در سماع.
گاهی نظارة كوچ چلچله را باید، برفراز باد،
و گاه دنبال راه گمشده گشتن، درمیان خاك.

در كوچه‌باغ این عشق،
باید دانسته باشی، ای زیباترین!
كه «از آن هم شدن»،
تنها كنایه‌ای است ز دیواره‌های تنگ.
دیوارهای سنگی «من» عاصی‌اند و سخت، اما،
از چینه‌های نرم و سرخوش «ما»، عطر كاه و گل می‌آید...

روزی كه در فراخنای دشت تنهایی،
دانه‌دانه انگشتان لطیفت را می‌بوسیدم،
فرهاد هم، هنوز، تیشه را نمی‌شناخت!

ای كاش، در كوی آخری كه در آن خواهم آرمید،
تو دستان كاه‌گلی‌ات را بر لبم نهی،
تا عطر این آخرین بوسه،
پر بكشد تا فراز باد.

تهران، پانزدهم مرداد 1376

هیچ نظری موجود نیست: