۱۴۰۴-۰۹-۱۶

نوستالژیک

ببین!...

اتفاقات اکنون مثل گدازه و شراره‌هایی است که به مرور سرد و خاکستر می‌شوند و مسیر سفر ما را در فضا-زمان ترسیم می‌کنند.
 
بعد گاهی و به‌ناگاه، سِیلی پشت سرت راه می‌افتد و به یک‌باره همۀ آن خاکستر را می‌شوید و گسترۀ لزج و چسبنده‌ای، در لحظه احاطه‌ات می‌کند: زمان زیر پایت شکم می‌دهد و غلیظ می‌شود؛ قدم هم که از قدم برداری، در حال جلو نمی‌روی؛ در تکه‌پاره‌هایی از گذشته فرو می‌روی...
 
فرو هم نمی‌روی!... انگار به کندی در چاهی سقوط می‌کنی و تصویر لحظات خاکسترشده‌ای، که زمانی حال بوده‌اند، بر دیواره‌های چاه دود می‌شوند و بالا می‌روند...
 
بعد، از یک زمانی، که نمی‌دانی کی بوده، سیل با حرکت کُند، و چون نمایش معکوس فیلم، پس می‌نشیند و خاکسترها به ترتیب، از تازه به کهنه، پشت سرت روی زمینِ خشک می‌نشینند و پایت دوباره زمان حال را حس می‌کند...

بازگشته‌ای اما تا مدتی سرت منگ و ذهنت خسته و ثانیه‌هایت هنوز کش‌دارند!

اینم شده بود!